وقتی رن میفهمد که نامزدش به زن دیگری
دل بسته، احساس میکند قلبش هرگز التیام نخواهد یافت.
آن سوی دنیا، اندرس چهار سال پیش
همسرش را از دست داده و هنوز با جای خالی او کنار نیامده است.
رن امیدوار است که گذراندن تابستان
در ایندیانا، پیش پدرش و خانوادۀ او در مزرعهشان، کمکحالش باشد. همانجاست که میان
مزارع ذرت و کرمهای شبتاب، او و اندرس راهشان به هم میافتد زندگیشان دوباره زیرورو
میشود.
اما رن نمیداند که اندرس رازی در
سینه دارد و اگر احساسش به رن را آشکار کند، عواقبی هولناک در انتظار همه خواهد
بود.
درد رفتن برای رن فراتر از تصور
است؛ اما با دانستن حقیقت، چطور میتواند بماند؟
0 نظر