حمصی ها
کد شناسه :59862
حمصی ها

یکی بود، یکی نبود. دهِ کوچکی بود که مردمش خیلی فقیر و بیچاره بودند. زمین‌های اطرافِ ده خشک و سنگلاخ بودند و چشمۀ کوچکِ کنارِ دهِ هم آن‌قدر آب نداشت که زمین‌ها را سیراب کند. مردم سراسرِ سال به امید باران می‌نشستند، اما کجاست ابری که از بالای دهِ رد شود و کجاست ابری که ببارد؟ سال از پس سال می‌گذشت و می‌رفت و همه‌چیز همان‌طور بود که بود و امید باران هم از سَرِ مردم رفته بود.

توی این دهِ کوچک که روی هیچ نقشه‌ای دیده نمی‌شود و هیچ‌کس اسمش را به خاطر ندارد، دختر کوچکی به اسم فاطمه با پدرش زندگی می‌کرد. فاطمه نمی‌دانست چند سال دارد. هر وقت که از سن‌و‌سالش پرسیده بود، پدرش فقط گفته بود که او در یک بهار، بعد از یک زمستانِ پرباران به دنیا آمده است. فاطمه مادرش را هم نمی‌شناخت، چون در جوانی مُرده بود.

 

 

بررسی و نظر خود را بنویسید

1 2 3 4 5

 *

 *

0 نظر