یلودین، حتی حیواناتی را که طرفدار ندارند دوست دارد. در واقع هر چیزی که زشتتر باشد، برای او عزیزتر میشود. دنیای ویلودین قرار است تغییر کند. آتشی در روستا به راه میافتد. خانوادهی آنها اسیر آتش میشود. همهچیز میسوزد. ویلودین نجات پیدا میکند. اما حیوانات روستا کم و ناپدید میشوند. زندگی پیش میرود تا اینکه با ورود پسری به نام کانر زندگی ویلودین تغییر میکند. آیا آنها میتواند قبل از اینکه خیلی دیر بشود چارهای برای مشکلات روستا پیدا کنند؟